میدونی یه مشکل خیلی بزرگی که داریم چیه ؟
اینکه اکثر وقتا فراموش میکنیم دلیل وجود سایه خورشیده !
و در واقع بین این دو تا خوشیده که اصالت داره ، به هیچیم بستگی نداره ! اصلنم نسبی نیست !
میگفت زبون چون از مغز دستور میگیره دروغ میگه
اما ...
چشما چون از دل دستور میگیرن هیچوقت نمیتونن دروغ بگن !
پ.ن : فهمیدن زبونشون ولی ...
پ.ن۲ : من زبونشونو میدونم پس ...
How many lives do we live ?
How many times do we die ?
They say we all lose 21 grams at the exact moment of death , Everyone
And how much fits into 21 grams ?
How much is lost ?
When do we lost 21 grams ?
How much goes with them ?
How much is gained ?
How much is gained ?
21 grams
The weight of stack of five nickels
The weight of Hummingbird
A chocolate bar
How much did 21 grams weigh ?
توی تاکسی نشسته بودم ...
یه پسر با دوستِ دخترش کنارم توی صندلی عقب نشسته بودن
دختره به پسره میگفت "این هفته کلا داشتم یه کتاب روان شناسی میخوندم ." (ظاهراً از این کتابا بود توش توصیه میکنه که این کارو بکن این کارو نکن )
خلاصه خانوم میگفتن: "یکی از چیزایی که توی کتاب خیلی باهاش حال کردم این بود که : با همه دوست باش ولی با هیچ کس صمیمی نباش . هیچ کسی رو خیلی دوست نداشته باش ."
در همین موقع بود که پسره به حرف اومد و گفت : "آره منم کاملا موافقم و خیلی وقته دارم سعی میکنم این جوری باشم و تقریبا موفقم بودم ."
دختره میگفت که :"آره من یه پسر خاله دارم که همین شکلیه و وقتی ازش میپرسم دوست صمیمیت کیه ؟ میگه من دوست صمیمی ندارم . ولی با این حال کلی همه زنگ میزنن خونشون و باهاش کلی حرف میزنن ولی خودش هیچ وقت به هیچکی زنگ نمیزنه . این خیلی خوبه . "
خلاصه تنها دلیلی که از ماشین پیاده نشدم این بود که تاکسی گیر نمیومد و مجبور شدم از دانشگاه تا انقلاب به تحلیلای روانشناسی خانوم و جوابای آقا که اتفاقا از دانشگاه خودمون بودن گوش میکردم .
پ.ن۱ : من به حرفاشون گوش نمیکردمو ... تو اون شرایط چاره ای نبود
پ.ن۲ : جهانی رو تصور کن که توش همه مثل پسرخاله دختره باشن ...
پ.ن۳ : فروید هم روانشناس بود
پ.ن۴ : موقع پیاده شدن دختره محکم دست پسره رو گرفت و رفتن ...(این یکی رو دیگه فوضولی کردم !)
اما این بار دیگه کاملا تو تصمیمم جدیم ، جدی جدی ...
اگه خود خدام بیاد بگه اشتباهه میگم خوب بالاخره آدما باید اشتباه کنن دیگه
یه سری تصمیمایی هست که آدم میدونه اشتباهه ولی میگیره
یه سری کارایی هست که آدم میدونه اگه انجام بده ... ، ولی انجام میده
یه سری آدمایی هستن که آدم میدونه ... ، ولی ...
یه سری جاهایی ...
و من عاشق این تصمیما و این جور کارام
حالا هی بگین این کار منطقی نیست ، اون چیز با عقل جور در نمیاد و ...
یه حسی (شاید حتی یه چیزی فراتر از حس) اینجاها وارد عمل میشه ، عقل و منطق که به کنار
پ.ن : منظورم از اشتباه و نباید ... ، ولش کن بابا اصلا
دیشب و پریشب سه رنگ Kieslowski رو دیدم . به ترتیب اول Blue بعد Red و بعدش هم White ... و با اقتدار از White بیشتر از اون دو تای دیگه خوشم اومد . ۳ بار دیدمش ، کلا شخصیتاش خیلی مجذوبم کردند . اون مجسمه شکسته که کارول میبوسیدش ، شخصیت میکولای ، و از همه بیشتر جایی که اون آخر فیلم با دوربین داره دومینیک رو میبینه و اون با اشاره بهش میگه از پله ها نیا بالا و ...
پ.ن : این متن اصلا به این معنی نیست که من از Red و Blue خوشم نیومده ، برعکس هر دوشون و به خصوص Red از بهترین فیلمایی هستند که من دیدیم ...
پ.ن۲ : در کل بین شخصیتهایی که توی این ۳ تا فیلم بودن با شخصیت قاضیه توی Red بیشتر از بقیه حال کردم .
پ.ن۳ :دلم میخواد نظر افرادی که این فیلما رو دیدن رو در مورد این که تو هر سه تاشون یه آدم پیر داره سعی میکنه یه بطری توی سطل آشغال بندازه و ... رو بدونم . برداشت خودم متعاقبا اعلام میشه .
این چارلی چاپلین فوق العادست ...
با کشتن یه آدم میشی جنایتکار
با کشتن یه میلیون آدم میشی قهرمان !