باید بروم...
یادت هست گفتم بعضی وقتها باید گذاشت و رفت؟
چیزی برای گذاشتن نمانده اما باز هم باید رفت
یادت هست گفتم دلم برای خودم تنگ شده است؟
آری
خودم را گم کرده ام
باید پیدایش کنم
این شاید کمترین انتظاری است که خودم از من میتواند داشته باشد
Everything under the sun is in tune
But the sun is eclipsed by the moon
شاید یک روزی، یک جایی، یک...
پ.ن. هی تویی که خودت میدانی... زود باش، دیر میشود
قهوه را باید تلخ بخوری،
فقط باید فیلم های اروپایی را نگاه کنی به خصوص از نوع شرقی اش و دیگر خیلی که بخواهی غرب بروی باید به ایتالیا برسی
باید منتقد جدی هالیوود باشی و...
موسیقی را باید کلاسیک گوش کنی، یا Rock Bandهای دهه 60 و 70
باید کانت بخوانی، سارتر را زندگی کنی و کامو را پرستش...
موهایت باید بلند باشد و آن ته ریش همیشه باید روی صورتت حفظ شود،
هفته ای حداقل یک تئآتر شهر که جزء لاینفک برنامه های توست،
موسیقی داخلی فقط نامجو، شعر هم فقط شاملو، فیلم هم فقط بیضایی و کیارستمی...
بله تو یک روشنفکر هستی و با همه کاملا فرق داری
دیگران اصلا...
و من فرسنگها با دنیای تو فاصله دارم
من قهوه را با شیر و شکر زیاد دوست دارم، تازه یک لیوان چایی عصر را با 100 لیوان قهوه هم عوض نمیکنم
فیلمهای اروپایی را دوست دارم اما هنوز همه فیلمهای محبوبم هالیوودی اند، هنوز یکی از کارگردانهای محبوبم اسپیلبرگ است و به نظرم در ازای هر 10 فیلم خوب هالیوودی یک فیلم اروپایی خوب هم به زور ساخته میشود
من هنوز نمیدانم چه سبک از موسیقی را دوست دارم اما میدانم کلاسیک خیلی دوست ندارم.
من هم Pink Floyd و Queen و ... را زندگی کرده ام اما BSB و Abba و خیلی دیگر از این جوادها را هم دوست دارم.
---خب اینقدرها هم فاصله نداریم---
موی بلند را دوست ندارم
با تئآتر هم که کلا مشکل دارم
نامجو را دوست دارم اما شجریان و سراج و حتی اندی و منصور و ... را هم گوش میکنم. کمال تبریزی و حاتمی کیا را هم به بیضایی و کیا رستمی ترجیح میدهم
میبینی رفیق... فاصله مان زیاد است
امید
واژه قشنگی است
اما برای ما
به سفته ای میماند
که هر روز
تاریخ سربرگ آن را
تمدید میکنیم
پ.ن. امید نه، ایمان
پ.ن۲ . برگرفته از کامنتهای یکی از پستهای قدیمی
پ.ن۳. میدونی که آرشیو بلاگمو که میخونم یعنی...
خورشید که غروب میکند
باران که میبارد
بوی نم که می آید
موج دریا را که میبینم
و صدای نسیم را که میشنوم
...
دلم میسوزد برای شاعرها
برای رنجی که میبرند
وقتی که حس میکنند
باید احساساتشان را
در کلمات جای دهند
از تو
تا من
دو آسمان راه بود
آسمان اول را انگشتان من یاری نکرد
(همین که آن طناب را رها نکردند...)
آسمان دوم را عشق تو
(...)
...کاش یا بهشت من کمتر روشن بود
یا روزها کمتر تاریک
برای من که در رویاهایم محال را دیدم...
راستی نگفتی سفید را هم با پاک کن میشود پاک کرد؟
دنیای عجیب و غریبیست دنیای این جنس مخالف
و غریبتر...
من مدتهاست که دیگر
نه اولی را میفهمم
نه آن دیگری را
سکوت...
برایم دعا کن
پ.ن. آینه ونک است دیگر، میدانی که
We’re told to remember the idea not the man
Because a man can fail
He can be caught, he can be killed and forgotten
But 400 years later
An idea can still change the world
I have witnessed firsthand the power of ideas
I have seen people kill in the name of them
And die defending them
But you cannot kiss an idea
Cannot touch it or hold it
Ideas do not bleed
They do not feel pain
They do not love
And it is not an idea that I miss
It is a man
A man that made remember the 5th of November
A man that I will never forget…
ما یاد گرفتیم آرمانها رو به خاطر بسپاریم نه آدمها رو
چون یه آدم میتونه شکست بخوره
میتونه دستگیر بشه، میتونه کشته بشه و فراموش بشه
اما 400 سال بعد
یه آرمان هنوز میتونه دنیا رو عوض کنه
من به صورت زنده شاهد قدرت آرمانها بودهام
من دیدهام آدمها به خاطر آرمانها کشته میشن
و در دفاع از اونا میمیرن
ولی نمیشه یه آرمان رو بوسید
نمیشه لمسش کرد، یا بغلش کرد
آرمانها زخمی نمیشن
اونا درد نمیکشن
عاشق نمیشن
و چیزی که من ازدست دادم یه آرمان نیست
بلکه یه مرده
مردی که باعث شد من رو 5 نوامبر رو به خاطر بسپارم
مردی که هرگز فراموش نخواهم کرد
باید از همان وقتها میدانستم که اگر گذاشتی اهلی ات کنند، مثل روباه توی شازده کوچولو، بفهمی نفهمی خودت را به این خطر انداخته ای که بالاخره روزی، جایی کارت به گریه کردن بکشد.
یا از همان اول باید جلوی این اهلی شدن را بگیری یا اگر نگرفتی آن آخر دیگر هیچ کاری از دستت ساخته نیست. باید همه عواقبش را به جان بخری. باید قبول کنی که این اهلی شدن خیلی هم دو طرفه نیست. تاریخ انقضایش هم برای همه یکسان نیست. هیچ راه برگشتی هم به آن دنیای قبل از اهلی شدن وجود ندارد. خلاصه این فرآیند اهلی شدن این قدرها هم بی خطر نیست که آدم اجازه بدهد به دست هر گلی اهلی بشود. وقتی اهلی شدی دیگر مهم نیست گلی که تو را اهلی کرده چه جور گلی است. اصلا میداند اهلی شدن یعنی چه یا نه؟! آخر میدانی این هم از آن چیزهایی است که این روزها پاک فراموش شده... آن وقت دیگر چه انتظاری میتوانی داشته باشی از گلی که حتی نمیداند اهلی شدن یعنی چه؟
اینجا است که دیگر کار از کار گذشته است. و آن وقت است که آن گل برای تو با میلیونها میلیون گل دیگر فرق کرده است و توی همه ستاره ها شده است همین یکی و به هر جا که نگاه میکنی فقط همین یکی را میبینی و...
همین جاست که دیگر هیچ راه برگشتی نیست
پ.ن. امان از این شازده کوچولو...