برای پستی که میخوام بعدا بنویسم...
در روز هفدهم اکتبر ۱۹۵۷ فرهنگستان سوئد جایزه خود را در ادبیات به "آلبر کامو" نویسنده فرانسوی و خالق آثاری چون "بیگانه" ، "سقوط" ، "طاعون" و... داد. جایزه به مجموعه آثاری تعلق گرفت که در آن مسائل انسان امروزی مطرح شده است. کامو که در آن هنگام ۴۴ سال داشت اعتراف میکند که از این تجلیل میترسد چون او را دفعتا در مرکز نوری شدید قرار میدهد. در سخنرانی خود میگوید چیزی که کار نویسندگی وی را توجیه میکند "خدمت به خقیقت و آزادی است" و در پایان همین سخنرانی جمله ای میگوید که یادآور "پیوند" است:
"هرگز نتوانسته ام از نور و شادی زیستن و زندگی آزادی که در آن بزرگ شده ام صرف نظر کنم"
سه سال پس از دریافت این جایزه در روز چهارم ژانویه سال ۱۹۶۰ مردی در یک سانحه اتومبیل درگذشت. در شناسنامه او نوشته شده بود: آلبر کامو، متولد ۱۹۱۳...
در جیب او یک بلیط باطل نشده قطار به مقصد پاریس به تاریخ همان روز پیدا کردند. چرا او از بلیط استفاده نکرده بود؟
غم دل با تو گویم ، غار
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟
مجتبی رفت
چیزی نمیتوان گفت
گفتنی ها را گفته اند
این یکی اما هضمش سخت است
باورش نمیتوان کرد
همانطور که دو سال پیش...
The grass was greener
The light was brighter
The taste was sweeter
The nights of wonder
With friends surrounded
The dawn mist glowing
The water flowing
The endless river
Forever and ever
دلم تنگه
برای خودم
برای اون آدمی که بودم و الآن مدتهاست ازش خبری نیست
برای اون دو جلد "گفتگوهای تنهایی" که همش تو کیفم بود
برای اون احساسات
نمیدونم چه مرگم شده امشب
تمام اینی که الآن هستم رو دارم بالا میارم
فقط میدونم اگه بودی همین الآن لباس میپوشیدیم میرفتیم بیرون. کجاش مهم نبود فقط میرفتیم. اولش من حرف میزدم یه کم، بعد تو شروع میکردی، بعد میرسیدیم به جایی که هیچ ربطی به اون چیزی که به خاطرش این وقت شب اومده بودیم بیرون نداشت، من ولی آروم شده بودم...
آره این حس غریب همیشه هست. هیچ وقت نمیمیره. هزار تا کتابم که بخونی، هر چی دلیل منطقی هم که واسه رد کردنش بیاری بازم شبایی مثل امشب وجودشو بهت ثابت میکنه . اون وقت حالت از خودت به هم میخوره...
... راست گفته است سارتر: "این جهان و این جهانیان استفراغ است!" پروانه ی شمع اگر همچون مرغ خانگی نه بر گرد شمع٬ که در پی خروس میرفت زندگی در زیر پایش رام میگشت و آسمان بر بالای سرش به کام ... و شمع پروانه٬ اگر همچون خروس٬ نه در انتظار پروانه٬ که در پی مرغ خانگی میخواند٬ دسته دسته مرغان کیلویی از همه رنگ گردش حلقه می بستندو بر سرش آوار می شدند که جهان را از بهر اینان ساخته اند.
زندگی آن ندای مرموز و شور انگیزی که شمع و پروانه را به هم میخواند و نمیشود. با خویشاوندی این دو بیگانه است. جهان خانه ی این دو نیست. و از این است که سرنوشت عشقی که با مردم این اقلیم ناساز است٬ جز سوختن پروانه و گداختن شمع نیست. یکی خاکستر میشود و دیگری اشک و ... پایان.
گفتگوهای تنهایی بخش دوم
نفسهایم تب دارد انگار
یخی باورهایم هم
و سردی دستهایم
جای میخهای دو سال پیش که میکوبیدم بر دیوار وجودم درد گرفته
و میخهای امسال...
I’ve played all my cards
And that’s what you’ve done too
Nothing more to say
No more ace to play
The winner takes it all
The loser standing small
Beside the victory
That’s her destiny
The gods may throw a dice
Their minds as cold as ice
And someone way down here
Loses someone dear
The winner takes it all
The loser has to fall
It’s simple and it’s plain
Why should I complain