میگفت:
"برق که میرود همه میگوییم :نور کجا رفت؟
و برق که می آید همه چشمان خود را میمالیم و میگوییم تاریکی کجا رفت؟"
میگفت:
"دقت کرده ای یکی دو ساعت که از تاریکی میگذرد چقدر راحت چشمهامان به تاریکی عادت کرده و راحت میبیند؟"
میگفت:
"همیشه همیجور است. عادت میکنیم، خیلی زود، خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنی..."
این سومی را ای کاش درست گفته بود
پ.ن: قبل ترها بغض را فرو میخوردم
حالا اما
بغض مرا فرو میبرد در خود...
و باز هم عطش خاموش نخواهد شد
ناپلئون میگه : حرفیو بزن که بتونی بنویسیش ، چیزیو بنویس که بتونی امضاش کنی و چیزیو امضا کن که بتونی پاش وایسی
کار مرد همینه
فرو خوردن
خو ا هش می کنم این قدر غمگین ننو یس
واقعا نمی دونم چی باید بگم ولی ای کاش سومی رو راست گفته بود...اما این با اون فرق داره ! اینجا شاید امیدی به نور دوباره نیست و همین باعث میشه احساس کنیم در تاریکیه مطلق فرو رفتیم و شاید هم چون نمی تونیم چراشو رو بفهمیم شاید هم نمی خواهیم باور کنیم چیزی که داریم می بینیم ،...نمی دونم...ولی ای کاس خسته می شدیم از این همه رنج و ناراحتی که...فراموشی چه موهبت با ارزش و کمیابی می شود این جور وقتها....چقدر آشفته نوشتم...
من اما بر خلاف یک دوست نمی گم شاد بنویس! نه که بگم غمگین! اون جوری می نویسی که هستی و به نظرم این درسته! مممم راست و دروغش رو .... بگذاز زمان هم کار خودش را بکند.