دادشی
اینجا قرار نبود دیگه چیزی نوشته بشه. ولی نمیدونم چرا وقتی این پست ایشا رو خوندم نتونستم نذارمش اینجا! حالا این بلاگی که دیگه کسی سری بهش نمیزنه...

"داداشی...
چه روز باشکوهی می شد . بعد از همه اون حرفا .صبح زود می اومدی و با هم می رفتیم کوه و ساعت ها فقط نگاه می کردیم و سکوت تنها حرف بین ما بود . یه سیگار ...هر چی تو بگی ... باهم می کشیدیم و تو بر می گشتی اون دور دورا . قول می دادم تا 1402 صبر کنم . بعد دوباره به سبک جیمز باندی بر می گشتیم ...آره ...می خندی ؟! بعد از تونل ها ...کاش بهارت و با خودت نیاری .هر چند که اون دیگه بزرگ شده یا شایدم حقیقی. اصلا هیچی نیار .سکوتت خیلی خوبه . باز که داری می خندی ...همه یه بهار دارن .یه پاییز . یه زمستون و چندتا تابستون . این کجاش خنده داره ؟! ببین من نمی دونم دیگه بسه .اینا رو که می نوشتم . یه حسی بهم لبخند زد کافیه . الان از ذوق لبریزم. می دونی ...می دونم که خوب می فهمی"