توی تاکسی نشسته بودم ...
یه پسر با دوستِ دخترش کنارم توی صندلی عقب نشسته بودن
دختره به پسره میگفت "این هفته کلا داشتم یه کتاب روان شناسی میخوندم ." (ظاهراً از این کتابا بود توش توصیه میکنه که این کارو بکن این کارو نکن )
خلاصه خانوم میگفتن: "یکی از چیزایی که توی کتاب خیلی باهاش حال کردم این بود که : با همه دوست باش ولی با هیچ کس صمیمی نباش . هیچ کسی رو خیلی دوست نداشته باش ."
در همین موقع بود که پسره به حرف اومد و گفت : "آره منم کاملا موافقم و خیلی وقته دارم سعی میکنم این جوری باشم و تقریبا موفقم بودم ."
دختره میگفت که :"آره من یه پسر خاله دارم که همین شکلیه و وقتی ازش میپرسم دوست صمیمیت کیه ؟ میگه من دوست صمیمی ندارم . ولی با این حال کلی همه زنگ میزنن خونشون و باهاش کلی حرف میزنن ولی خودش هیچ وقت به هیچکی زنگ نمیزنه . این خیلی خوبه . "
خلاصه تنها دلیلی که از ماشین پیاده نشدم این بود که تاکسی گیر نمیومد و مجبور شدم از دانشگاه تا انقلاب به تحلیلای روانشناسی خانوم و جوابای آقا که اتفاقا از دانشگاه خودمون بودن گوش میکردم .
پ.ن۱ : من به حرفاشون گوش نمیکردمو ... تو اون شرایط چاره ای نبود
پ.ن۲ : جهانی رو تصور کن که توش همه مثل پسرخاله دختره باشن ...
پ.ن۳ : فروید هم روانشناس بود
پ.ن۴ : موقع پیاده شدن دختره محکم دست پسره رو گرفت و رفتن ...(این یکی رو دیگه فوضولی کردم !)
|