تا حالا شده شب بری تو رختخواب ، خسته باشی ،‌ بعد یهو بغض کنی ، بخوای گریه کنی ، نفست بگیره و اشکتم واست ناز کنه و کلی وقت تو همون حالت بمونی ؟ بعد چشماتو باز کنی و ببینی سپیده زده ، یهو بغضت بترکه و همینجور گریه کنی ؟

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
محمد چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 15:07 http://mm2.blogsky.com

خیلی حس غریبیه اما هیچ کسی جز خودت نمی فهمه

امین پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 22:12

نمی گم نشده.

وهاب شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:35

بدترین شروع برای من اینه که از خواب بیدار شم و ببینم هوا روشن شده. اون وقت حتی گریه هم نمیتونم بکنم. فقط یه بغض خشک و خالی، و بعدش قایم شدن زیر پتو که مثلا هوا هنوز تاریکه و خیلی چیزا از دست نرفته. ولی خیلی نمیتونم پشت پتو خودمو از حقیقت پنهان کنم.
همین.
وقتی از دست رفت، از دست رفت.
وقتی جدا شدی، جدا شدی. حالا کی دوباره زانوهات بتونن وزنتو تحمل کنن، خودش داناتره.
فقط یه چیزیو میدونم. زیاد نمیتونم رو زمین بمونم.

یو نو می :) شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:43

کم کم داره هوس دوباره بلاگیدن به سرم میزنه...

I don't know you
ولی اگه هوستو عملی کردی یه خبری به کسایی که میشناسنت بده :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد